چند وقتی هست پرهام حرف‌های عجیب و غریب می‌زنه. عموی پرهام یه بنگاه معاملات ملکی داره. دیروز اومده بود برا محسن تعریف می‌کرد  که رفته سراغ عموش و بهش گفته یکی از گرون‌ترین خونه‌ها رو برام بذار می‌خوام تا سال دیگه بخرمش!

عموش گفته بود باشه عزیزم فقط بگو چند متری باشه و کجای شهر، خودم برات میذارمش کنار. بیچاره پرهام نفهمیده بود عموش داره مسخرش میکنه. آخه وقتی بابای پرهام خودش هنوز مستاجره، چطوری اون می‌خواد سر یک سال گرون‌ترین خونه رو بخره؟! اونم تو 17 سالگی! خوب منم جا عموش بودم مسخرش می‌کردم. بعد اومده بود برای محسن تعریف می‌کرد  که می‌تونه این خونه رو بخره.

محسن می‌گفت: «آخه پرهام چطوری ممکنه تو یه سال همچین خونه‌ای بخری؟ بابای من 25 ساله داره کار می‌کنه، تازه بعد کلی وام تونستیم این خونه رو بخریم. خود شما هم که مستاجرید.»

پرهام جواب می‌داد: «ببین محسن جان، دیگه دوره اون کسب و کارهای قدیمی تموم شده. صبح از خواب پاشی یه لنگ پا منتظر سرویس اداره باشی تا بیاد تو رو ببره و بعد هم برت گردونه. سر ماه هم یه چیزی بریزن به حسابت. یا از صبح در مغازه وایسی که یکی بیاد یه چیزی ازت بخره. الان اقتصاد تو کل جهان داره حرف اول رو می‌زنه. به نظر من حرف آخر رو هم می‌زنه. الان سبک پول در آوردن عوض شده.»

-          مثلا چطوری عوض شده؟ تو مگه چند وقته رفتی تو این کار؟

-          یک ماه

-          یعنی همین یک ماه به این همه اطلاعات و آگاهی و اعتماد به نفس رسیدی که رفتی یه خونه گرون رو چشمگیر کردی برای سال بعد؟!

-          ببین آقا فرشاد رو می‌شناسی که؟ همون مسئول باشگاه بدنسازی محل. تازگی رفته یه گوشی خریده. اصلا نمی‌خواد جایی دکمه بزنی تا صفحش روشن بشه. همینکه میگیری جلو چشات روشن میشه! فکر میکنی این گوشی رو چطوری خریده؟ خوب با همین کار دیگه.

-          یعنی آقا فرشاد که رفته اون گوشی رو خریده، تو هم می‌تونی سر سال بری اون خونه رو بخری؟ یادت رفته پارسال آقا فرشاد جو گیر شده بود رفته بود دبی جنس بیاره بعدش کلی قرض بالا آورد؟! اصلا این چه لباسیه امروز پوشیدی اومدی مدرسه؟ آقای باقری بهت گیر نداد؟

-          اولا این لباس رو هفته پیش آقا فرشاد پوشیده بود. خیلی بهش اومده بود. منم حال کردم پوشیدم. دوما خوب اگه من بخوام سر سال اون خونه رو بخرم میتونم و میخرم. اما اگه الان من اینجام و دارم برای تو توضیح میدم برای اینه که تو رو از این منجلاب بد بختی بکشم بیرون. نمیدونم چرا اینقدر قضیه رو بزرگش میکنی؟! فقط باید چهار نفر رو قانع کنی که بیان تو این کار. اونا میشن زیر شاخه‌های تو. بعد هر کدومشون که خرید کنن یه درصدی سود برای تو میفته. اونا هم باید هر کدوم چهار نفر رو بیارن تو این کار و این قصه همین‌جوری ادامه پیدا می‌کنه. به همین سادگی.

-          آره به همین سادگی! مرد حسابی این خنزرپنزرهایی که شما دارین می‌فروشین به چه درد من می‌خوره؟ اصلا به چه درد مردم می‌خوره؟

-          نه دیگه انگار نمی‌خوای بفهمی. اینها همش محصولات کاربردیه. شما دستگاه تصفیه آب نمی‌خوای تو خونتون؟ احیانا مادرت آرایش نمی‌کنه که رژ لب بخواد؟ یا بابات شب‌ها جلوی فوتبال نمی‌خواد چایی سبز بخوره؟

-          حالا به فرض محال هم که ما دستگاه تصفیه آب بخوایم. خوب می‌ریم از یه نمایندگی که معتبره می‌خریم. چرا بیایم از شما بخریم؟ ببین برادر من، هیچ کسی نیست که از پول بدش بیاد. اما به نظرت درسته که از هر راهی بخوایم پولدار بشیم؟

محسن خیلی به باباش علاقه داره و همه فکر و ذکرش یه جورایی باباشه. این حرف محسن منو برد به سه ماه پیش که آقا مسیب بابای محسن با آقا رحمان بابای پرهام داشتن بر سر یه معامله با هم بحث می‌کردن. اون‌ها دوست چندین ساله هستن و یه شراکتی هم تو یه کاری با هم دارن. اما همه در آمدشون این کار و این شراکت نیست.

آقا رحمان می‌گفت: «ببین مسیب جان، ما که نمی‌خوایم دروغ بگیم یا نمی‌خوایم کلاه سر کسی بذاریم. فقط قرار نیست همه اونی که می‌دونیم رو بگیم.»

آقا مسیب هم صداش به بالا برد: «رحمان دیوونه شدی؟ مرد حسابی مگه درصد جذب اشعه ماورای بنفش این عینک‌ها از حد مجاز کمتر نیست؟ فکر کردی من نمی‌فهمم؟!»

-          ول کن بابا تورو خدا. آخه مگه کسی که اینا رو بخره می‌خواد هر روز در چشش باشه؟ روزی دو ساعت می‌خواد بذاره. همون دو ساعتم یه وقت آفتاب نیست. تازه تو فریم‌هاشو مگه ندیدی؟ اینا اکثرا دخترونس. اونا هم که فقط برا کلاسش می‌خوان عینک بزنن. یه امضا زیر این چک بزن که دیر شد.

-          رحمان جان این کار شما مصداق واقعیه فریب در معامله است. تو داری با این کارات لقمه حروم می‌بری سر زندگیت. خودت حاضری یکی از این‌ها رو برای پروانه بخری؟ حاضری مهری خانم یکیشو بذاره رو چشاش؟ من نیستم داداش.

-          من نمی‌دونم تو کی می‌خوای دست از این خرافات برداری. مرد حسابی یه کم به سودی که تو این معامله خوابیده فکر کن. تا کی می‌خوای هر ترم برای شهریه دخترت وام بگیری؟ همین محسن رو ببین. چند سال دیگه می‌خوای دومادش کنی. چی داری؟ خونه داری بهش بدی؟ ماشین داری؟ ول کن این حرف‌ها رو. یه جوری حرف می‌زنی انگار معلم ‌اخلاقی!

لابلای حرفای آقا مسیب معلوم بود که حواسش هست که محسن تو مغازه است. هر از گاهی یه نیم‌نگاهی به محسن می‌انداخت و به حرفاش ادامه می‌داد.

این رو گفت و از مغازه آقا مسیب رفت. اون روز محسن اومده بود کمک باباش و داشت دقیق به همه حرف‌های اون‌ها گوش می‌داد اما طوری که متوجه نشن و خودشو یعنی به کار دیگه‌ای مشغول کرده بود.

یهو دیدم پرهام یه دادی سرش کشید که:

بس کن محسن! یعنی چی فقط سود گروه اول حلاله و سود گروه دوم حرام. این حرف‌ها چیه؟ مگه تو اون‌ها رو با این کار آشنا نکردی؟ مگه تو برای ساختن زیر شاخه‌های اون‌ها زحمت نکشیدی؟ خوب باید سودشون به تو هم برسه. یه کم دور و برت رو نگاه کن. این آقا فرشاد تا پارسال داشت پیک موتوری کار می‌کرد. حالا باشگاه اجاره کرده... گوشی فلان قیمتی می‌خره... تازه دیشب یکی از بچه‌ها تو باشگاه می‌گفت آقا فرشاد می‌خواد یه سمند بخره! اینقدر ذهنتو تو این حرف‌های صد من یه غاز داغون نکن. یه کم از فلاکت در بیا. تا کی می‌خوای دستت جلو بابات دراز باشه. پس فردا که دانشگاه آزاد قبول شدی و بابات برای شهریه موند، میای پیش من و به غلط کردن میفتی.

محسن هم واقعا عصبانی شد:

ببین پرهام جان، صداتو برا من بالا نبر. باید تائیدیه از مرجع تقلید بیاری. و گرنه هرچی بگی الکیه. حالا همه این بحث‌ها به کنار.. واقعا امسال که سال کنکورمونه، درسته از این کارا بکنیم؟ بهتر نیست به جای وقتی که برای این بازیها میذاری بری درس بخونی دانشگاه دولتی قبول بشی؟

اگه پرهام می‌تونست محسن رو راضی کنه، تقریبا همه کلاس رو راضی کرده بود. پیش هر کسی که می‌رفت می‌گفتن تو نتونستی محسن رو راضی کنی حالا اومدی پیش ما. پس راضی کردن محسن خیلی برای ادامه کار پرهام حیاتی بود.