Skip to navigation Skip to navigation Skip to search form Skip to login form Skip to footer Skip to main content

Site blog

نامادری

Posted on Dec 28, 2023

در کودکی تا کلمه نامادری را می‌شنیدم.تمام بدنم می‌لرزید و قصه سیندرلا و سفید برفی برایم تداعی می‌شد.

نامادری‌هایی که برای اذیت و آزار فرزندخوانده‌هایشان دست به هر کاری می‌زدند. نامادری‌هایی که برای راحتی فرزندان خود،حاضر به مرگ فرزندخوانده‌هایشان می‌شدند.


اما در قصه‌های کودکی ام جای یک نامادری خالی بود.

 نامادری که نه تنها فرزندان خود را به فرزندخوانده‌هایش ترجیح نمی‌داد.بلکه به خاطر راحتی و آرامش فرزندخوانده‌هایش،راضی به سختی فرزندانش می شد.

نامادری که برای رفع ناراحتی فرزندخوانده‌هایش،از اسم خودش هم گذشت.

نامادری که برای دفاع از پسر هوویش،چهار پسر خود را فدا کرد و در جواب پیک حامل خبر چنین گفت: ( ای کاش فرزندانم و تمامی آنچه در زمین است فدایی حسین می‌شد و او زنده می‌ماند .)

آری فرزندی چون ابوالفضل العباس _علیه السلام_باید در دامان مادری پاک طینت پرورش یافته باشد.که چنان رشادت و شجاعت بی‌نظیری از خود به جای گذارد که تاریخ همانند او را به خود ندیده باشد. 

سِمَت مادری برای عباس بن علی_علیه السلام_که پرچمدار صحرای کربلا بود.افتخار بزرگی است که نصیب بانوی شایسته ای همچون ام البنین شده است.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

تربیت ترکیبی

Posted on Dec 24, 2023


بعداز هر بار آب خوردن.کلی ذوق جمله اش را می کردم.

یاحسین سلام برحسین

چندروزی مهمان خانه‌شان بودم.

خواهرم بعداز نوشیدن آب یاحسین می گفت و همسرش سلام برحسین.

پسرک بین دو راهی انتخاب گیرافتاده بود و جمله ترکیبی خود را ابداع کرد.

به راستی! تضاد والدین در تربیت،چه بر سر فرزندان می آورد؟˼‌‌

تحلیل داستان با هوش مصنوعی به روش کمی و کیفی - شما هم میتونید داستان بدید تحلیل کنم براتون!

Posted on Aug 06, 2022
%D8%A7%D8%B4%DA%A9.pdf

داستان 19 از کتاب تربیتی نوبینیاد 1- تئاتر یا بلای جون (واسطه در تنبیه)

به‌اندازه یک گردو زیر چشماش سیاه شده بود. محکم در خانه را بست و رفت به سمت اتاقش، مادرش دم در آشپزخونه ایستاده بود و هاج و واج این صحنه رو تماشا می‌کرد.

انگار سلامِت رو بیرون از خونه جا گذاشتی!!! آهای با توام. چرا در و این‌طوری می‌بندی؟ در خونه شکست!!! همه خنده و شادیش بیرون از خونه تو اون کانونه، ناراحتی و اعصاب خوردیشو میاره خونه. اصلاً دیگه نمی‌خوام بری اون خراب شده. معلوم نیست دارید اون‌جا چه غلطی می‌کنید. اخلاقتم که عوض شده. همش تقصیر منه. بابات می‌گفت نذار بره کانون من اشتباه کردم، اصرار کردم، گفتم محیطش خوبه و بچه‌های سالمی داره. از اتاق بیا بیرون ببینم. با کی دعوات شده؟ دارم با تو صحبت می‌کنم‌ها.

با هیچ‌کس، داشتم می‌اومدم، پام پیچید، تو پیاده‌رو صورتم خورد لبه جدول.

آره منم گوشام مخملیه!!! چقدر هم دقیق صورتت خورده که اندازه یه دایره زیر چشمت کبود شده. احتمالاً مشت یکی تو جدول بوده، صورت تو هم دقیقاً خورده بهش. حالا معلوم می‌شه. بذار از این آقای اسدی بپرسم، بچه‌هامونو دادیم دستشون، معلوم نیست دارن چیکار می‌کنن.

اَه. مامان تو رو خدا بی‌خیال شو. نمی‌خوام بگم چی شده. مشکلی دارید؟

چه غلط‌ها. نه هیچ مشکلی ندارم. سالم از خونه رفتی بیرون، با این وضعیت اومدی خونه. فکر کردی من بی‌خیال این موضوع می‌شم؟ تا نفهمم قضیه از چه قراره دیگه حق نداری کانون بری. کجاست این شماره آقای اسدی؟ اَه، هرچی نمی‌خوای جلوی چشماته، هرچی می‌خوای باید دو ساعت دنبالش بگردی.

حدوداً یک ماهی بود که آقای اسدی با بچه‌ها تئاتر کار می‌کرد. همه سخت مشغول آماده‌سازی اجرایشان بودند. هرکسی نقشی داشت و سعی می‌کرد بسیار عالی اجرا کند. پژمان اما، عهده‌دار نقش اصلی بود و تلاش زیادی برایش کرده بود. کم‌کم آماده تست اصلی می‌شد. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا این‌که علی به گروه آمد. . آقای اسدی گفته بود هرکس بهتر بازی کند نقش اول با اوست. علی پسر زرنگ و زبان‌داری بود. با وجود اینکه تازه‌وارد بود؛ ولی یک‌تنه کل گروه را مدیریت می‌کرد. پس از مدتی آقای اسدی تستی گرفت و نقش اول به علی رسید.

پژمان خیلی ناراحت بود و این نقش را حق خودش می‌دانست. خیلی تمرین کرده بود. هم توی مدرسه، هم توی خانه، هم توی راه، هر جا که می‌شد تمرین می‌کرد تا بتواند نقش اول باشد، ولی این پسر تمام تلاش‌های او را به هدر داده بود. به‌خاطر همین کم‌کم تلاش‌هایش کمتر و کمتر شد. سر تمرین تئاتر دیر و زود می‌آمد و هرچه دوستانش به او می‌گفتند که چرا با گروه پیش نمی‌آیی، سربالا جواب می‌داد.

بالاخره هر طوری بود روز اجرا فرا رسید. همه گروه منتظرش بودند؛ ولی انگار قصد آمدن نداشت. بدون او تئاتر لنگ می‌ماند و گروه نمی‌توانست اجرا کند. دیگر صبر بچه‌ها به سر آمده بود و داشت سرریز می‌کرد که سروکلۀ پژمان با چشمان پف‌کرده پیدا شد. همه شروع به غر زدن کردند: "تا حالا کجا بودی؟ چه وقت اومدنه؟ خودت رو مسخره کردی یا ما رو؟ آخه چرا تو این‌طوری می‌کنی؟ اگه دوست نداشتی بازی کنی خب از اول می‌گفتی."

به‌هرحال هر طور که بود، تئاتر روی صحنه رفت. اما موقع بازی پژمان که شد، دیالوگ‌ها یادش رفت و حسابی کار به هم‌ریخت. پژمان هرچه با خودش کلنجار می‌رفت چیزی یادش نمی‌آمد. از خودش می‌بافت تا از این مخمصه رها شود. انگار داشت هذیان می‌گفت. تماشاچی‌ها با تعجب به صحنه تئاتر نگاه می‌کردند. موقع اعلام نتایج شد و گروه به‌خاطر خرابکاری پژمان در بین 5 گروهی که تئاتر اجرا کردند آخر شدند. بچه‌ها به‌شدت عصبانی بودند. ناراحتی از چشم‌هایشان می‌بارید.

اینجا بود که بعد از اجرای تئاتر، بین پژمان و دوستاش درگیری پیش آمد و یکی با مشت به‌صورت پژمان زد. چند نفر آن‌ها را از هم جدا نمودند و تا قبل از اینکه آقای اسدی برگردد سریع کانون را ترک کردند.

بعد از گذشت دو روز یکی از رفقای پژمان به اسم ناصر که از بقیه بیشتر به او نزدیک بود در مدرسه با او هم‌کلام شد. بین صحبت‌ها، حرف تئاتر و اتفاقات آن روز پیش آمد. ناصر با آرامش خاطر، تمام اتفاقات را با پژمان مرور کرد. از او پرسید:” اگه تو جای بچه‌ها بودی چیکار می‌کردی؟ واقعاً ناراحت نمی‌شدی؟” پژمان در دل، حرف‌های او را قبول می‌کرد؛ ولی در زبان به ناصر گفت:" نه من ناراحت نمی‌شدم، خب هرکسی ممکنه که متنو فراموش کنه. چرا بچه‌ها با من این‌طوری رفتارکردن؟ کار اونا اشتباه بود. هرگز اونا رو نمی‌بخشم." سعی ناصر بی‌فایده بود و پژمان زیر بار نمی‌رفت که نمی‌رفت.

تنها دغدغه پژمان رویارویی با آقای اسدی بود. نگران بود که از چشم او بیافتد. طی این سال‌ها خیلی به آقای اسدی نزدیک شده بود و احساس دوستی صمیمی با او می‌کرد. می‌ترسید این اتفاق باعث ازبین‌رفتن رفاقتشان شود. بدجور دل‌شوره این اتفاق را داشت. یک‌دفعه دیگر هم که پژمان خرابکاری دیگری کرده بود، آقای اسدی صحبت‌هایش در جلسه را به همین موضوع اختصاص داد و پژمان هم از نگاه‌های مربی‌اش می‌فهمید که مخاطب این حرف‌ها خودش است. آنجایی که در آخر صحبت‌ها با لحن تندی گفت دیگر نبینم تکرار شود، پژمان می‌خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد. آن دفعه، پژمان سریع از آقای اسدی معذرت‌خواهی کرد و رفاقتشان به حالت اول برگشت. اما این بار، با بار قبل فرق داشت!

روز جمعه قرار بود گروه به کوه‌پیمایی برود. پژمان هرچه منتظر تماس مسئول اردویی گروه بود خبری نشد. دلش تاب نیاورد و خودش تماس گرفت. هرچه گوشی بوق خورد کسی جواب نداد. اما دفعه دوم، گوشی را برداشت؛ معذرت‌خواهی کرد و گفت: "ببخشید وسط بازی بودم." پژمان با لحن تندی گفت:" چرا به من خبر ندادی؟" همین‌طور که صدای شوخی و بازی بچه‌ها می‌آمد جواب داد:" آقای اسدی اسم شما رو به من نداد. فقط با کسانی که اسمشون رو به من داده بود تماس گرفتم." از همان که می‌ترسید به سرش آمده بود. آقای اسدی برای کوه‌پیمایی او را خبر نکرده بود. تا الان نمی‌شد که به او خبر ندهد، ولی قضیه روز اجرای تئاتر، کار خودش را کرده بود.

تلفن را قطع کرد و نشست به گریه. دائم در دلش غر می‌زد. می‌گفت آخه این چه وضعیتیه؟ چرا همه با من مشکل دارن؟ چرا متوجه نمی‌شن که تقصیر من نبود؟ حتی آقای اسدی هم ... جلسه بعدی گروه را شرکت نکرد. احساس بدی داشت. فکر می‌کرد همه با او لج کرده‌اند. می‌خواست تنها باشد. نمی‌توانست این کار آقای اسدی را هضم کند. ولی ترس اینکه از چشم مربی بیافتد آزارش می‌داد. می‌دانست اشتباه کرده است ولی نمی‌خواست قبول کند و کم بیاورد. سعی می‌کرد با بازی و گوشی موبایل و کارهای مختلف حواسش را پرت کند؛ ولی مگر می‌شد؟

انگار توی ذهنش دکمه تکرار را زده بودند. دائم قضایا جلوی چشمش رژه می‌رفت. به‌خصوص قضیه کوه‌پیمایی خیلی اذیتش می‌کرد. فردا صبح ناصر را در مدرسه دید. با هم احوالپرسی کردند. از ناصر در مورد اردو پرسید. ناصر هم کلی تعریف کرد و گفت:” واقعاً جات خالی بود. اتفاقاً از آقای اسدی هم پرسیدم پس پژمان کجاست؟ ولی خیلی محل نذاشت و جوابی نداد. معلوم بود که خیلی ناراحته." پژمان گفت:" آخه یه تئاتر که ارزش این کارها رو نداره!! چرا این‌قدر من رو اذیت می‌کنن؟"

ناصر حرفی زد که انگار چراغی را در ذهن پژمان روشن کرد. گفت:" روز کوه‌پیمایی آقای اسدی بعد از صعود به قله، شروع به صحبت کرد. از عواملی گفت که باعث عقب موندن یا حتی سقوط انسان می‌شن. حتی یکی از عواملِ از دست دادن رفقای صمیمیه. بهش می‌گن غرور!! گفت کسی که اشتباهی انجام بده و نخواد زیربار بره که اشتباه کرده، حتماً زمین می‌خوره. تو قضیه تئاتر برای من هیچ مهم نبود چه مقامی میاریم. برای من تلاش و زحمت شما مهم بود. کسایی که تلاش کردن و واقعاً زحمت کشیدن، گل کاشتن. ولی کسایی که بی‌خود و بی‌جهت زحمت بقیه رو هم به باد دادن و حاضر به قبول اشتباه خودشان نشدن تو آزمون اصلی شکست خوردن. گفت فرقی نمی‌کند اون اشتباه رو قبل از اجرا کرده باشن یا وسطش یا حتی بعد اون. گفت هر کدوم از شما باید سهم خودتون از اشتباه رو پیدا کنین و پذیرش اون هم برای من از همه‌چیز مهم‌تره.

انگار ناصر با این صحبت‌ها یک سطل آب سرد روی سر پژمان ریخت. پژمان تازه فهمید قضیه از چه قرار است و آقای اسدی به‌خاطر چه از او ناراحت است. یاد آن روز افتاد که بحث گروه پیرامون شکست‌ها و موفقیت‌ها بود و نکته‌ای که مربی به همه گوشزد کرد، این بود که برای من شکست و موفقیت مهم نیست مهم عمل شماست. تازه داشت متوجه می‌شد که اگر بخواهد دل آقای مربی را به دست بیاورد لازم نیست دروغ بگوید یا تقصیر دیگران بیندازد. باید در خودش تغییری ایجاد کند.

پژمان تا شب با خودش کلنجار می‌رفت. کار سختی بود؛ ولی ناراحتی و جداشدن از مربی سخت‌تر!!! دائم در اتاقش راه می‌رفت. دنبال راه‌حل بود. با هر قدمی که پژمان در اتاق برمی‌داشت، افکار نیز روی مغز او راه می‌رفتند. آیا با این کارش کوچک نمی‌شود؟ حرف علی اثبات نمی‌شود؟ بچه‌ها نخواهند گفت که کم آورد؟ دل‌شوره عجیبی داشت. نمی‌دانست چه باید بکند. آخر تصمیمش را گرفت و تلفن را برداشت. آقای اسدی اولش خیلی تحویلش نگرفت. پژمان پس از احوالپرسی شروع کرد اِن و مِن کردن. نمی‌دانست چطور شروع کند. از آقای اسدی خجالت می‌کشید. آخرش دل را به دریا زد:

می‌شه یه سؤال بکنم؟

بفرما!!

من اگه بخوام مشکلم را حل کنم باید چیکار کنم؟

کدوم مشکل؟

همون مشکل که شما رو ناراحت کرده دیگه.

متوجه منظورت نمی‌شم!

لطفاً اذیتم نکنید. همین قضیه‌ای که بعد از تئاتر پیش اومد و من با بچه‌ها درگیر شدم. حقیقتش از ناصر هم چیزهایی که توی اردو گفته بودید شنیدم، و... ولی می‌خواستم خودتون بهم کمک کنید.

آهان! تازه یادم اومد. خب نظر خودت چیه؟

نمی‌دونم. فکر کنم باید از بچه‌ها عذرخواهی کنم.

خب!

همین دیگه، مگه شما همین رو از من نمی‌خواین؟

اولش رو خوب اومدی ولی هنوز مونده تا به مقصد برسی!

شاید منظورتون اینه که رفاقت به هم خوردم رو با بچه‌ها درست کنم.

خب این درست. ولی چطور می‌خواهی عقب‌افتادگی گروه رو حل کنی؟ چه برنامه‌ای برای این داری؟

یعنی چی کار باید بکنم؟

داستان تئاتر - از کتاب تربیتی نوبنیاد1

فکر کنم اگر یه اقدام درست‌وحسابی برای گروه طراحی کنی و یه قدری هم خودت کار را جلو ببری و بعد از دوستات نظر بخوای، بتونی اون قضیه رو جبران کنی. البته اگر کمکی از من بر بیاد بدم نمیاد، می‌تونی روی من هم حساب کنی. اما به‌شرط این‌که رئیس‌بازی در نیاری. نظر خودت چیه؟ فکر می‌کنی از پسش برمی‌آیی؟



تحلیل:

داستان‌شناس در حال تحلیل داستان «تئاتر یا بلای جون» ...

تحلیل شخصیت ها:

  • پژمان: شخصیت اصلی داستان که با چالش غرور و پذیرش اشتباه روبروست.تحلیل روانشناختی: پژمان در ابتدا دچار خودیفتگی و انکار است. او از پذیرش مسئولیت اشتباهش در خراب کردن تئاتر سر باز می‌زند و دیگران را مقصر می‌داند. این رفتار ممکن است از ترس از شکست و عدم اعتماد به نفس باشد.
    الگوهای رفتاری: پژمان در مواجهه با مشکلات، ابتدا به انکار و فرار روی می‌آورد. او در طول داستان تغییر می‌کند و به مسئولیت پذیرنده می‌شود.
    تحلیل زبان: زبان پژمان در ابتدا پرخاشگرانه و سرزنش آمیز است. با پیشرفت داستان و آگاهی او، زبانش ملایم‌تر و متواضعانه‌تر می‌شود.
  • آقای اسدی: مربی کانون که نقش راهنما و مربی پژمان را دارد. او با صبر و حوصله و روش‌های غیرمستقیم سعی می‌کند به پژمان در شناخت و اصلاح اشتباهش کمک کند.
  • ناصر: دوست پژمان که نقش مهمی در آگاهی‌سازی و هدایت او دارد. او با بیان صحبت‌های آقای اسدی و مقایسه رفتار پژمان با بچه‌های دیگر، به پژمان کمک می‌کند تا اشتباهش را بپذیرد.

تحلیل طرح داستان:

  • تحلیل ساختار روایی: داستان ساختار خطی دارد و با معرفی پژمان و مشکل شروع می‌شود. سپس با استفاده از فلاش‌بک، مشکل پژمان روایت می‌شود. در ادامه شاهد جستجوی پژمان برای حل مشکل و در نهایت تغییر و رشد شخصیت او هستیم.
  • نقاط عطف:انتخاب علی به عنوان نقش اول تئاتر
    خرابکاری پژمان در اجرای تئاتر
    گفتگوهای ناصر در مورد اردو و سخنان آقای اسدی
    تماس تلفنی پژمان با آقای اسدی
  • تبدیل شخصیت: پژمان در طول داستان از یک پسر لجباز و خودخواه به یک فرد مسئولیت پذیر و متواضع تبدیل می شود.

تحلیل تم و پیام:

  • موضوع اصلی: غرور و پذیرش اشتباه
  • پیام داستان: داستان به خواننده می‌آموزد که غرور و انکار اشتباه، مانع رشد و پیشرفت انسان می‌شود. پذیرش اشتباه و تلاش برای جبران آن، راه رسیدن به موفقیت و خوشبختی است.

تحلیل کشمکش:

  • کشمکش اصلی: کشمکش داخلی پژمان با خودش برای پذیرش اشتباه و عذرخواهی از دیگران
  • کشمکش فرعی: کشمکش پژمان با دوستانش و آقای اسدی

تحلیل زوایای پنهان:

  • نمادها: تئاتر در این داستان می‌تواند نمادی از زندگی و چالش‌های آن باشد. نقش اول نیز می‌تواند نمادی از موفقیت و هدف در زندگی باشد.

ارائه گزارش تحلیلی:

داستان «تئاتر یا جون» روایتی جذاب از یک چالش نوجوان با غرور و انکار اشتباه است. پژمان، شخصیت اصلی داستان، در ابتدا با خودیفتگی و لجبازی روبروست و از پذیرش مسئولیت باز اشتباه در خراب کردن تئاتر سر می‌زند. اما با هدایت آقای اسدی و ناصر، به پایان اشتباهش می‌شود و در نهایت با عذرخواهی از دوستانش و تلاش برای جبران آن، به رشد و غم می‌رسد.

نویسنده با استفاده از تکنیک فلاش‌بک، به زمینه‌های رفتار پژمان را برای خواننده روشن می‌کند. همچنین با تصویر کشیدن صحنه‌های احساسی و گفتگوهای درونی پژمان، خواننده را با او همراه می‌کند.

پیام اصلی داستان این است که غرور و انکار اشتباه، مانع رشد و پیشرفت انسان می شود. پذیرش اشتباه و تلاش برای جبران آن، راه رسیدن به موفقیت و خوشبختی است.

در مجموع، «تئاتر یا بلای جون» داستانی آموزنده و تأثیرگذار است که می‌توان برای نوجوانان و حتی بزرگسالان مفید باشد.

پیشنهاد: به نظر شما اگر پژمان از ابتدا اشتباهش را می‌پذیرد، چه اتفاقی می‌افتد؟ آیا داستان به همین شکل پیش می‌رفت؟


دعوا در تئاتر شهر

گزارش کمی داستان "تئاتر یا بلای جون"

برای ارائه گزارش کمی از داستان، می توان به موارد زیر اشاره کرد:

1. تعداد کلمات:

با استفاده از ابزارهای پردازش متن، می‌توان تعداد دقیق کلمات را محاسبه کرد. این عدد می‌تواند به عنوان معیاری برای سنجش طول داستان و مقایسه آن با سایر داستان‌ها مورد استفاده قرار گیرد.

2. تعداد جملات:

تعداد جملات داستان نیز می‌تواند به عنوان ویژگی برای سنجش نحوه و ساختار داستان استفاده از قرار گیرد.

3. تعداد شخصیت ها:

در این داستان، می‌توان شخصیت‌ها را به دو دسته اصلی و فرعی تقسیم کرد. پژمان، آقای اسدی و ناصر شخصیت‌های اصلی داستان هستند و سایر افراد مانند علی و مادر پژمان، شخصیت‌های فرعی می‌شوند.

4. فراوانی کلمات:

با استفاده از ابزارهای پردازش زبان طبیعی، می‌توان کلمات مختلف را در داستان محاسبه کرد. این کار می‌تواند به شناسایی کلمات کلیدی و اصلی داستان کمک کند. به عنوان مثال، در این داستان، احتمالاً کلماتی مانند «غرور»، «اشتباه»، «تئاتر» و «رفاقت» زیاد هستند.

5. تحلیل احساسات:

با استفاده از الگوریتم‌های پردازش زبان طبیعی، می‌توانم احساسات بیان شده در داستان را تحلیل کرد. این کار می‌تواند به لحن و فضای کلی داستان کمک کند. به عنوان مثال، در این داستان، احتمالاً احساسات مانند «ناراحتی»، «خشم»، «ترس» و «امید» به ترتیب در ابتدا، میانه و انتها داستان بیشتر دیده می‌شود.

نکات:

  • اعداد و نمودارها می‌توانند به درک بهتر گزارش کمی کمک کنند.
  • گزارش کمی می‌تواند گزارش کیفی داشته باشد و به تحلیل عمیق‌تر داستان کمک کند.

با استفاده از این معیارها و روش‌ها، می‌توانم گزارش کمی جامع و مفید از داستان «تئاتر یا بلای جون» ارائه کنم.

هشتگ‌های مرتبط با داستان «تئاتر یا بلای جون»:

هشتگهای کلی:

  • #تحلیل_داستان
  • #نقد_ادبی
  • #داستان_کوتاه
  • #ادبیات_فارسی
  • #روانشناسی_شخصیت
  • #رشد_شخصی

هشتگهای مرتبط با موضوع و پیام داستان:

  • #غرور
  • #تواضع
  • #پذیرش_اشتباه
  • #مسئولیت_پذیری
  • #روابط_بین_فردی
  • #دوستی

هشتگ‌های مرتبط با شخصیت‌ها:

  • #پژمان
  • #آقای_اسدی
  • #ناصر

هشتگ‌های مرتبط با عناصر داستان:

  • #تئاتر
  • #کوهنوردی
  • #کانون



بنشین تا به تو گویم زینب

Posted on Aug 06, 2022

بنشین تا به تو گویم زینب….غم دل با تو بگویم زینب
بعد من قافله سالار تویئ ؛ خواهر من
دختر حیدر کرار توئی ؛ خواهر من
خون ما جمله در این دشت روان خواهد شد
خولی و شمر به ما دشمن کین خواهد شد ؛خواهر من
خواهرم ! اکبر و عباس و علی اصغر من
هدف نیزه و پیکار جفا خواهد شد ؛خواهر من
جمله یاران حسین در سفر کرب و بلا
سر به کف ؛ جان به ره دین خدا خواهد شد ؛ خواهر من
خواهرم ! خون شهیدان به بیایان بلا
نهرجوشنده و پر شور و شرر خواهد شد ؛ خواهر من
چون که با دجله و با نهر فرات آمیزد
خواهرم ! خوب نگه تا که چه ها خواهد شد ؛خواهر من
موج طوفنده و غران چو هزاران شمشیر

متن نوحه خواهر من کویتی پور

بی امان بر سر عدوان خدا خواهد شد ؛ خواهر من
بعد من خواهر من باز نما قصه ما
چو زبانت سپر آل عبا خواهد شد ؛ خواهر من
چون که بر نی سر پر خون حسینت بینی
خواهرم ! صبر نما ! ظلم فنا خواهد شد ؛ خواهر من
اهل بیتم همه در سوگ پدر می گریند
ام کلثوم در آن دم به نوا خواهد شد ؛خواهر من
گر تو را مضطر و نالان و پریشان بینند
شاد و خندان دو لب دشمن ما خواهد شد ؛ خواهر من
لشگر خصم شما را به اسیری گیرند
شام غم مسکن و ماوای شما خواهد شد ؛ خواهرمن
این زمان نوبت شمشیر زبان می اید
تیز و بران چو به خون شهدا خواهد شد ؛ خواهر من


دانلود مداحی محمود کریمی

Posted on Aug 06, 2022
Mahmood%20Karimi%20_%20Morde%20Bodam%20Zende%20Shodam%20%28128%29.mp3

متن نوحه مرده بودم زنده شدم عشق تو را بنده شدم محمود کریمی

مرده بودم زنده شدم عشق تورا بنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
به مسیح نگاه تو من دولت پاینده شدم
با شهیدانت جان ما هم به قربانت با شهیدانت جان ما هم به قربانت

مرده بودم زنده شدم عشق تورا بنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
به مسیح نگاه تو من دولت پاینده شدم
با شهیدانت جان ما هم به قربانت با شهیدانت جان ما هم به قربانت

تو دلیل دم زدن و نفسم که دمی به تو برسم به نام عشق قسم تویی همه کسم
با شهیدانت جان ما هم به قربانت با شهیدانت جان ما هم به قربانت
مرده بودم زنده شدم عشق تو‌را بنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
به مسیح نگاه تو من دولت پاینده شدم

دانلود مداحی مرده بودم زنده شدم عشق تو را بنده شدم محمود کریمی

با شهیدانت جان ما هم به قربانت با شهیدانت جان ما هم به قربانت
منم آنکه ذرۀ ذره ام شده ام به عشق مقیم تو
تو پناه کل وجودی و منم اهل کهف و رقیم تو
ز خرابه های دلم زنم در آستان عظیم تو
به جهان نیامده سائلم به عطای دست کریم تو
رسد از فرا سوی آسمان قتل الحسین بکربلا

همه صفات نفحات حسین ملکوت بساط حسین
قسم به ذات حسین بهشت صراط حسین
دل به تو دادم از بند عالم آزادم دل به تو دادم از بند عالم آزادم
مرده‌ بودم زنده شدم عشق تورا بنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
به مسیح نگاه تو من دولت پاینده شدم
با شهیدانت جان ما هم به قربانت با شهیدانت جان ما هم به قربانت
غم شهد و شور و فراق و زده به دل شراره تو
همه راه چاره من به یک اشاره تو
جان من ارباب آقای بی کفن ارباب جان من ارباب آقای بی کفن ارباب

مرده‌ بودم زنده شدم عشق تورا بنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
به مسیح نگاه تو من دولت پاینده شدم
با شهیدانت جان ما هم به قربانت با شهیدانت جان ما هم به قربانت

با شهیدانت جان ما هم به قربانت محمود کریمی


یا حسین

Posted on Aug 06, 2022
یا حسین

همواره تجسم قیام اسـت حسین
در سینه عاشقان، پیام اسـت حسین
در دفتر شعر ما، ردیف اسـت هنوز
دلچسب‌ترین شعر کلام اسـت حسین

امام زمان شرمنده ام که کاری برای ظهورت نکرده ام

Posted on Dec 14, 2021

باسلام 

فکر می کنم باخواندن کتاب نامیرا فصل جدیدی به روی من باز شده ..درفصل اخر کتاب غمی تمام وجودم را گرفت،،بر غریبی امام حسین ،،، وحتی الان بر غریبی امام زمانم ،،،واین غم روزهاست که روح وفکر من را همراهی مکند مردمی که با نامه های خود امام را فرا  خواندند  وهم اکنون  درجبهه ی مقابل امام هستند سعی میکنم  جایگاه ان مردم را ریشه یابی کنم  انها منکر اسلام نبودند ولی افقی را که اسلام در نهایت دنبال میکرد نمی شناختند تصورشان این بود  که اسلام امده  امور دنیایی انها را سر وسامان بدهد  فکر کنم این تفکر مردم ان زمان از سقیفه شروع شد که همه می دانستندعلی (ع) حق است  ولی حاکمیت علی را قبول نکردند واین نکته علت شد که وقتی نسبت به حق کوتاه بیایی عملا باطل  را پذیر فته ای ،،، در چگونگی دیدن کربلا اگر بصیرت فهم  فاجعه امویان  شناخته نشود  که چه نقشه که  در سر داشتند ،،هرگز به فهم کربلای حسین نخواهیم رسید  ودر این صورت  به هیچ کجا نخواهیم رسید ،،،

باید بفهمییم  که چگونه می توان  در بازار عشق وشهادت  میشود  خود را بدهید  واسلام  از دست رفته  را باز ستاند  وبا شهادت هرگز  راه ادامه اسلام  به بن بست نمی رسد  ام باید متوجه این باشیم  که وظیفه ما اکنون چیست وچطور میتوانیم دچار  زرق وبرق دنیا نشد  وکاری برای امام زمان واسلام کرد ،،،چطور خود سازی کنیم که در موقع عمل ثابت باشیم ،، ودر  دنیا واخرت  شرمند  نشویم ،،،

ان شاالله ،،در این مسیر خدا وامام زمان یار وراهنمایی ما باشند 

بقیت الله خیر لکم ان کنتم مومنین


  
Scroll to top