داستان شماره یک-عامل تنبیه
«هفته پیش تولدم بود. یه تولد مفصل برام گرفتن. همه فامیل اومده بودن. از قبل بهشون گفته بودم فقط نقدی حساب کنن که من از هدیه تولدها خوشم نمیاد. دوست دارم خودم با پولهای تولدم برم هرچی دوست دارم بخرم. حدود 3 میلیون جمع شد.»
«بعد از همه که هدیههاشون رو دادن، نوبت پدرم شد. با یه بسته بزرگ اومد. از همه خواست حدس بزنن. هرکی یه چیز گفت. از ماشین کنترلی تا اسکوتر برقی. با ذوق و شوق خیلی زیاد هدیه رو باز کردم. یه جعبه بود که روش عکس یه اسب کشیده بود. جعبه رو باز کردم؛ یه زین اسب بود. همه متعجب شده بودند که زین اسب به چه درد من میخوره! همون موقع بابام گوشی ور در آورد و با تماس تصویری به دوستش که باشگاه سوارکاری داشت زنگ زد. دوستش کنار یه اسب قهوهای با یالهای سفیدمشکی ایستاده بود. به همه سلام کرد و گفت این اسمش آزین هست. هدیه تولد پدرت به تو.»
«یه برق خاصی تو چشمهای همه میدیدم مخصوصا سیروس پسر عمم. اون که شبیه یک تکه چوب داشت آتیش میگرفت، چشمهاش از حسادت داشت از کاسه افتاده بود بیرون. میفهمیدم زورکی داره میخنده و تو دلش داره انواع فحشها رو بهم میده.»
یهو آقای جوادی با یه داد بلند همه رو متفرق کرد و فرستاد سر کلاس. همه مجذوب حرفهاش شده بودن و صدای زنگ رو نشنیده بودن. هر زنگ بچهها رو جمع میکرد دور هم از این حرفها میزد. یه بار از سفر خارج میگفت که «بهار سال گذشته با یه تور اروپا گردی، رفتیم اروپا. از پاریس شروع کردیم و بعد از بازدید از برج ایفل، سری به خیابان شانزه لیزه زدیم. عصرش هم رفتیم موزه لوور تا لبخند عجیب وغریب مونالیزا رو از نزدیک ببینم. خیلی لبخند عجیبیه. هرکی نگاهش میکنه میگه انگار داره به اون میخنده و واقعا داوینچی تو این تابلو شاهکار کرده! بعداز 5 روز اقامت در پاریس اونجا رو به مقصد استراسبورگ ترک کردیم. آلزاس واقعا شهر زیباییه. یه شهر مرزی بین آلمان و فرانسه». معمولا به اینجای قصه که میرسه، وقت برای گفتن ادامش نمیمونه و باید برن سر کلاس.
سر کلاس هم از لوازم التحریری که از اروپا برای خودش آورده میگه. یه بار یادمه به خاطر ننوشتن تکلیف از کلاس اخراج شد و آقای حسینی ازش علت ننوشتن تکلیفش رو جویا شد. گفت: «شما اگه موقعیت منو میدونستین، هیچوقت منو به خاطر ننوشتن تکلیف مواخذه نمیکردین! مدتیه پدر و مادرم از هم جدا زندگی میکنن. پدرم با یکی دیگه ازدواج کرده... من تحمل حضور اون زن رو تو خونه ندارم و همش با هم دعوا داریم. چند وقته حملههای عصبی بهم دست میده... دیشب رفتیم بیمارستان... دکتر گفت احتمالا یه تومور تو مغزت نشسته و داره اذیتت میکنه! حالا شما با این وضعیت از من انتظار مشق نوشتن دارید؟»
از اون روز رفتار معلمها خیلی با عرشیا عوض شده بود. همه تحویلش میگرفتن. یه هفته بعد آقای جوادی پدر عرشیا رو به مدرسه فراخوند. درباره طلاقش از همسرش سوال پرسید. باباش که از تعجب داشت شاخ در میآورد، گفت:
- کی گفته ما طلاق گرفتیم؟
- عرشیا
- نه، من با همسرم داریم عاشقانه زندگی می کنیم.
- آقای اروندی، باور کنید درست نیست این قدر سفرهای خارجی برید تا بعد بخواد عرشیا همیشه از این سفرها برای بقیه تعریف کنه.
- کدوم سفر خارجی؟ همه هفت جد من تا حالا سفر خارجی نرفتن.
- حالا از همه اینها بگذریم. آخه اسب به چه درد عرشیا میخوره؟
- اسب؟ کدوم اسب؟! این اراجیف رو کی به شما گفته؟
- عرشیا به بچهها گفته و هر کدومشون به یه بهانهای به من گفتن. دیروز پدر یکی از بچهها اومده مدرسه میگه عرشیا اروندی کیه؟ میگم چیکار دارید باهاش؟ میگه زندگی ما رو نابود کرده. خوب اسب داره که داره. به بقیه چه ربطی داره؟! پسرم رفته رو مخم که منم اسب میخوام.
بنده خدا بابای عرشیا. سرش رو گرفته بود بین دو تا دستاش و مونده بود چی بگه.
عجیب اینکه عرشیا رابطه خیلی خوبی با پدرش داره! با هم حرف میزنن، کوه میرن، استخر میرن... حتی یه بار عرشیا میگفت که از یه دختری تو محله خوشش اومده بود. بعد رفته بود به باباش موضوع رو راحت گفته. البته باباش هم وقتی جوانب کار رو برای عرشیا باز کرده، از خیر دوستی با اون دختره منصرف شده. البته نمیدونم راست گفته یا نه....
منظور اینکه عرشیا با پدرش راحته که شخصیترین مسائل رو هم میاد به باباش میگه. من که همیشه حسرتش رو خوردم!
با این توضیحات، قهر پدر عرشیا، خیلی میتونست برای اون گرون تموم بشه. آقای اروندی دقیقا میدونست چی کار باید کرد. دو روز کامل با عرشیا حرف نزد. بعدش هم خیلی تحویلش نمیگرفت. خیلی کلافه شده بود. یعنی چیکار میتونست کرده باشه که باباش این مجازات سنگین رو براش تراشیده بود. تا اینکه آخر هفته، آقای ادیبی مربی پرورشی مدرسه، همه چیز رو به اون گفت.
«وقتی اون دروغها رو مدیر مدرسه تحویل بابات داده، میخواسته اون لحظه زمین دهن باز کنه و بره تو زمین. برو خدا رو شکر کن پدرت تنبیه بدنیت نکرده!»
«ببین تو استعدادهای زیادی داری که روی هر کدومش دست بذاری میتونی به جاهای خیلی خوبی برسی. مثلا همین خط زیبایی که داری، میتونه تو رو مطرح کنه! احتیاجی به این حرفها نداری. وقتی بابات داشت برای من قضیه رو تعریف میکرد، همین رو میگفت. حتی میگفت مطمئنه تو از پس این مشکل هم برمیای و میتونی خودت قضیه رو حل کنی.»
«اما برای هر دو تای ما سواله که این حرفها چی بوده تو زدی. فیلم زیاد میبینی؟! بابات میگفت چند روز نمیتونه تو صورتت نگاه کنه چه برسه که باهات حرف بزنه!»
آقای ادیبی هم او را تنها گذاشت.
تا حالا فکر میکرد باید هر جوری شده خودش رو به دیگران نشون بده ولی ناراحتی پدرش و صحبتهای آقای ادیبی، چیز دیگهای رو به اون نشون داد. تصمیم گرفت تا میتونه روی استعدادهای خودش سرمایهگذاری کنه. این اتفاقات باعث شد بفهمه از مشورتهای آقای ادیبی هم میتونه استفاده کنه. اما چطور دل پدرش رو بدست بیاره؟ عذرخواهی و قول دادن و اینها جواب نمیداد. باید یک کاری میکرد.
اولین کاری که با کمک آقای ادیبی در مدرسه کرد، دعوت پدرش به مدرسه از طرف آقای ادیبی بود. همینکه پدرش او را مشغول آن کار میدید، از هر چیزی لذت بخشتر بود.