داستان شماره دو- عامل محبت
یادمه پدر بزرگم میگفت مش ماشالاه، خونشو وقف امام حسین کرده. قرار گذاشته سالی ده شب تو این خونه روضه بخونه. اون نمیتونه خونه رو بفروشه و باید تا نسلش هست این روضه رو ادامه بده. خوب وقف همینه دیگه. یعنی از مال خودت در بیاری و برای خدا وقف کنی. همون بچگیا یادمه مادربزرگم میگفت من خودمو وقف بچههام کردم. همش این سوال تو ذهنم بود که یعنی مامان بزرگ باید سالی ده شب روضه برا بچههاش بخونه؟
تا اینکه بزرگتر شدم و خودم مادر شدم و مفهوم اینکه خودمو وقف بچهها کردن رو فهمیدم. وقتی مادر میشی یعنی دیگه خودت نیستی؛ همه وقتت و همه زندگیت میشه بچههات. کارها رو با اونها تنظیم میکنی، رفت و امدهات رو با اونها میبندی، حتی طعم غذاها رو با ذائقه بچهها هماهنگ میکنی. گلایهای ندارم اما حداقل انتظار اینه که این محبت من یه جایی پاسخ داده بشه، این محبت من یه جایی یه درصدی تو بچهها این حس رو به وجود بیاره که مدیون پدر و مادرشون هستن.
یک ماه پیش طه مسابقه رباتیک داشت. هر روز از ساعت یک که تعطیل میشد تا ساعت 5 میموندم تو مدرسه و با چند تا از مادرهای دیگه بهشون کمک میکردیم. شبها هم رو طرحشون باهاش بحث میکردم، چون من مهندسی مکانیک خوندم و میتونستم تو طرحش کمک کنم. روز آخر خودش گفت مامان اگه نبودی کار پیش نمیرفت.
اما آخرین روزی که تو مدرسه بودیم و قرار بود فرداش برن که از رباتشون رونمایی کنن، خیلی از دست طه اعصابم خرد شد. برای طرح رونمایی، طه یه ایدهای داشت و با دلایل منطقی، ایدهاش بهتر از رفیقش بود اما وقتی حرفش تموم شد، دوستش گفت: نه این ایده خوب نیست و همون حرف من عملی بشه. طه هم بدون هیچ مقاومتی قبول کرد.