بعضی وقت‌ها اینقدر از خدا می‌خواستم که دیگه داشتم مطمئن می‌شدم دیده نمی‌شم. فکر نمی‌کردم برای مادر شدن باید این همه التماس کنم. روزهای سختی بود. نیش و کنایه‌های اطرافیان روز به روز بیشتر می‌شد و داشتیم به سمت جدایی پیش می‌رفتیم تا اینکه بالاخره خدا سمانه رو به ما داد. اینقدر این کودک برایمان مهم بود که همه توجه ما به سمتش معطوف شده بود. من هیچ چیزی نمی‌دیدم به جز او. حتی این توجه حسادت احمد رو هم برانگیخته بود ولی به من چیزی نمی‌گفت.

روزها سپری می‌شد و من تمام وقت مادر بودم. شب‌ها وقتی می‌خوابید دلهره داشتم نکند نیمه شب نفسش بند بیاید! بارها بیدار می‌شدم و دستم را جلوی دماغش می‌گرفتم تا ببینم نفس می‌کشد یا نه. اطرافیان به من می‌گفتند مثل مادرهای هلیکوپتری هستی؛ هر جا هر وقت هر مشکلی برای سمانه پیش می‌اومد من مثل هلیکوپتر حاضر می‌شدم. مدام زیر نظرم بود. یادمه پنج سالش که بود می‌خواست بره دوچرخه‌سواری. همراهش رفتم. هر رکابی می‌زد همراهش بودم و با هر ترمز قلبم از جا کنده می‌شد. اما بودم و هستم و خواهم بود؛ مادری همین است دیگر! همه لحظه‌های سمانه من هستم. هیچ چیزی نباید کم داشته باشد. ما او را به راحتی به دست نیاوردیم.  هر خواسته‌اش را در لحظه برآورده می‌کنیم نکنه که عقده‌ای بشه.

احمد هم گاهی وقت‌ها به من ایراد می‌گیرد که بذار دختر 13 ساله قدری روی پای خود بایستد، اما من مخالفم! ازدواج که کرد به اندازه کافی روی پای خود می‌ایستد. اما دلم هول دارد، یعنی سمانه روزی ازدواج می‌کند و از پیش ما می‌رود؟! با کی؟ او قدر سمانه را می‌داند یا نه؟!